خویش هم تویی هم آن
هم خان تویی هم مان
نانی و آبیمان
ای یار بی یاران
دریا چه منزل کرد
در خاک بی جانان
خواهم روم زین خاک
رخصت بده ای جان
وصل است اگر حاجت
جان را گرو بستان
دیدار رویت را
میخواهم از یزدان
عمری به ظلمت رفت
کو صبح و کو سامان
با ما جفا بس کن
زین عهد و زین پیمان
ما را به هر سو بر
این گوی و این میدان
تا نالم از هجرت
گویی که حکمت دان
حلمی چه میدانی
از حلم عیّاران