رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۷۳ : راز ِمگو، ساز ِمزن، جان ِپریده از بدن

راز ِمگو، ساز ِمزن، جان ِپریده از بدن
روح ِفتاده از نفس، پرده ی نام پرشکن
کیست شبان عاشقان او که شبی گفت مرا
ناز مکش، راه مرو جای دگر بدون من
باش به خانه، ای جوان! سرّ جهان جان بدان
روح مجرّدی چنان ورای چشم مرد و زن
خام مشو خاک نه ای، نادی افلاک تویی
صاف چو دیدگان دل، دلشدگان راهزن
وهم سرایدار توست، عقل که سر به دار توست
فرشتگان به پای تو حلقه زنان بی رسن
بخوان تو نام عاشقان، روح برون کن از کمان
به رقص آی و ناگهان گو طلبم خراج تن
وادی امن عاشقی کناره ی نگار توست
حریر نرم بوسه اش ورای صحبت چمن
خرابیان به راه او، هلاک یک نگاه او
هر که به برهنه در میان گدای جامه ای ستن
زین همه سرّ و کیمیا چیست به دست حلمیا
غزل بخوان و مست رو رها ز غیر و خویشتن
پیمایش کتاب