گریه میخندند و خندانند باز
خنده میگریند و گریانند باز
این فلک با مردم نادان خویش
نرد میبازند و شادانند باز
با صنم گفتم حدیثی جاودان
عاشقان از دردمندانند باز
آه بر ایشان رهایی نیست نیست
عاشقان بیاختیارانند باز
ای مقامر گردشی آغاز کن
مردمان عشق ترسانند باز
سالک از سیر و طریقش بازماند
وه که ابلیسان به میدانند باز
سحر و جادویی به کار انداز کاین
همرهان مستان بیجانند باز
عشق را باید که رخ دزدید هین
مردم ما آن نمیخوانند باز
حلقهبازان آسمان بخشیدهاند
آسمانان بینگارانند باز
حلمیا از کیمیایی دست کش
قدر این گوهر نمیدانند باز