امتناعیست مرا از روش جلوهگری
خود ندانم که چه است این سبب بیخبری
دوش دلبر ز رخی گشت و نهانم بگرفت
آمد او از دری و رفت به ناگه ز دری
شاهد مردن خویشم که بدین گونه خوشم
چه نشاطی به میان است و چه پنهان ظفری
دیرگاهیست که من دست ز جان میشویم
تا برانم ز دلم شائبهی خیرهسری
عاقلان هر دمی از صورت خود میگویند
سیرتی هست مرا از همه اوهام بری
معبد باختر از شیوهی نُهگانه رود
هشت دردانه به ناگه بنماید نظری
شهر نادیده به حکم ازلی خاموش است
لیک پرغلغله از دستهی پاکان و پری
گر بخواهی که به یک جلوه تو را راه دهند
باید از جامه رها گردی و از جان گذری
وطن روح بیا تا که وصالت بدهند
حلمیا زین وطن خاک تو راهی نبری