رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۹۲ : تو را گنج ازل بخشم اگر دست از جهان داری

تو را گنج ازل بخشم اگر دست از جهان داری
چه کم گردد ز جانت گر نهال عشق برکاری
چنین سرمست گمنامی یک از دردی کشان گفتا
یکی پیمانه پر می کن رها از هر چه پنداری
خلاف عقل دیوانه برانم جان دردانه
که عشق آن صحّت جان است و عقل است عین بیماری
فدای ابروی ساقی که محراب نماز آمد
فرود آور سر اینک بار به نزد باده ی جاری
چه خوش بی خویش پیمودن همه شطّ شراب آخر
حرامم هر چه غیر از این، که دشنام است هشیاری
روم فارغ ز سنگینی جسم بستر افتاده
خم اندر پیچ رویاها به پرواز سبکباری
جهان را ترک می گویم، جهانی تازه می جویم
پر از انوار وحیانی، پر از اصوات بیداری
رها از چرخ بازیگر و این افلاک تحتانی
به اصل خویش باز آیم چو نقطه ثقل پرگاری
خراب آباد خاک و تن چه دیگر قصّه ای دارد
تو بس افسانه ها داری اگر پیمانه بر داری
الا حلمی چه می گویی به خلق خواب و سرگردان
تو جان روشن خود را همان به خواب بگذاری
پیمایش کتاب