کلام جان منزّه گشت و انعامی نصیب آمد
عطش کامی به سر شد ناگه و جامی نصیب آمد
قیامی پا گرفت آن گه میان حلقه ی عشّاق
و از چشمان مست او یکی کامی نصیب آمد
تهی دستی به پایان رفت و اوهام از نفس افتاد
خدا را شکر می گویم که فرجامی نصیب آمد
چه جز لبخنده بر جانم در این تالار بتوانم
چو از آیینه ی ایشان مرا نامی نصیب آمد
حقیقت آن زمان تلخ است که عقل اندر میان باشد
نه چون اینک که جانم را دلارامی نصیب آمد
بیا و یک نظر انداز درون خانه ی ما را
که در این حجله ی غوغا چه آرامی نصیب آمد
از این دنیای تحتاتی گسستم بند جان خویش
که ماه تازه اینک بار سر بامی نصیب آمد
ز خسّ و خار انسانی ندارم هیچ اندامی
چو آخر قصّه ی من را سرانجامی نصیب آمد
چو پیوستم به روح جان، به حقّ و باده ی جانان
مرا در حلقه ی مستان چه اقوامی نصیب آمد
بخوان ای حلمی عاشق، شریعت خواندنی باشد
چو اینک بخت شیرینت ز احکامی نصیب آمد