بگذار بخندند در این بیخبریها
ما خرده نگیریم بر این خیرهسریها
اغیار چه فهمد که پس پرده چه غوغاست
از علم چه آید به جز این چهرهگریها
شالودهی این عالم اوهام غمآلود
محکم شده صد قرن در این جلوهخریها
ساحر چه کند گر ندهد وعدهی اعجاز
قوّال چه دانسته از آن سحر و پریها
سالک که به جز راه تو راهی نشناسد
گمگشته نخواهد شدن از دربهدریها
صد فلسفی و عاقل و فرزانه و زاهد
یک لحظه نشد فارغ از این خیر و شریها
دیوانه به یک آن برسد تا فلک هفت
فارغ ز همه منطق و فرزانهگریها
ای دوست بسا واصل دردانه که آنی
بیرون شده از حلقه بدین خودنگریها
درویش که دلریش به صد رنج و غمان است
آری به امان است از این بیثمریها
حلمی چو نهان مجلس دیرینه به پا گشت
زان باده بسوزان همه این فتنهگریها