رفتن به محتوای اصلی

شماره ۲۱۶ : شگفت آنکه می توان زنده ...

 شگفت آنکه می توان زنده بود و از درد گفت. دردی مهیب و از عمق جان لهیب کش، آنگاه که آگاهی رشد می کند. آنگاه که مویرگهای روح در مرتبه ای جدید به هر سو می دوند و گسترش می یابند. آگاهی چون شعله ها سرمی کشد و شعله ها بسط می یابند و تمام جهان جدید را در آغوش می گیرند. این داستان درد است، این داستان آگاهی ست. داستان در هر زندگی دوباره مردن، صدباره مردن و هزارهزارباره مردن و زنده شدن. خاکستر شدن و آنگاه چون ققنوس بر فراز خاکستر خویش تنوره کشیدن؛ در جهانی نو، زیر آفتابی نو و در آغوش خدایی نو.

شگفت آنکه می توان زنده بود و در درون کوره های مذاب روحساز درد را شاهد بود، از درد گفت، با درد رقصید و با درد متناسخ شد. این داستان عشق است.

کتاب الکترونیک لامکان (قابل دانلود)
پیمایش کتاب