رفتن به محتوای اصلی

مثنوی شماره ۱ : عاشقیم و مست و اوباش نهان

عاشقیم و مست و اوباش نهان
قسمت ما از تباهی پاک دان
باده ی ما عقل ها را پاک کرد
روح را در جامه ها چالاک کرد
عشق چون آمد دگر اوهام کو؟
فکر دیروز و دم فرجام کو؟
هیچ دانی واصلان را چیست راز؟
نوش آن جام بلور عقل تاز
گم شو از این کالبد تا جان شوی
هم نوای ساقی پنهان شوی
نیستی این صورت بی آبرو
جستجو کن، جستجو کن، جستجو
آن گه از این جستجوها دست کش
روزنی بر حیرت بن بست کش
گوش کن تا اوستادت دل کند
دل نهایت حلّ این مشکل کند
دل کمان عشق را وا می کشد
هر کجا عقل است دل پا می کشد
گوش کن تا کاروان ها از پی ات
هی بتازند و بنازند از هی ات
مذهب انسان و شیطان وارهان
تاج سلطانی سر جانت نشان
آن دمی کز عشق جانت وارهید
صوت بالا روح در جانت شنید
زان صدا که خلقت از آن جاری است
با سفیران، روح در همکاری است
***
***
قصّه هایت مختصر کن حلمیا
سوی جان باز آ از این خلق ریا
قصّه های آسمانی گفته ای
کس نداند از چه آنی گفته ای
هر که با جان ملولش دوست گشت
چون جسد در اعتکاف پوست گشت
هر که از خواب قرون بیدار شد
چون تو از کار عبث بیکار شد
چون تو در روح آمد و پرواز کرد
ساز شیدایی و مستی ساز کرد
این سخن در هر زمان تکرار شد
بهر آن یاری که با حقّ یار شد
طالب پیمانه گشتی گوش دار
عقل را در صحن ما خاموش دار
ورنه با خلق زبون مشغول باش
قرن ها در قرن ها مجهول باش
پیمایش کتاب