رفتن به محتوای اصلی

مثنوی شماره ۱۳ : پیر خوشان آمد و اندرز داد

پیر خوشان آمد و اندرز داد
جان به می روح‌‌پزان ورز داد
گفت بنوشید و برقصید خوش
عشق بریزید و بورزید خوش
غم مکند راه به دلها زند
دل مکند از ره می جا زند
غم چو رسد گردن او بشکنید
کلّه‌ی پر دغدغه‌اش بکّنید
ذکر شعف بر لب و ساغر به دست
فارغ از این عالم آهن‌پرست
فارغ از این مردم کبر و نما
فارغ از آسایش جمع هوا
ای مَلِکان روحِ هنر پرورید
گوهر پنهانِ سحر پرورید
فرد شوید از همگان وا شوید
نیک عرق‌ریز زوایا شوید
خانقهی! آن طرفی راه نیست
تکیه‌نشین! ماه لب چاه نیست
صوفی از آن راه به صحرا نشست
کوفی از آن شیوه‌ی پروا نشست
پیله‌ی پندار همه بدّرید
در سر و پر یکسره آتش زنید
باور و شک هر دو ز راه دق است
هر که یقین کرد به حق عاشق است
هر که به تسلیم دمادم پرید
صحبت پیمانه دمادم شنید
عهد خوشان را به دمی نگسلید
هر چه که هست از عمل عشق دید
حکم نهان را همه انجام داد
مزد نبستاند و فقط کام داد
او به ره خاشع سلطانی است
خادم بی‌منّت جانانی است
ای دمران راه میان است و بس
بی‌خبران خانه به جان است و بس
قبله یکی آن به درون دل است
قبله کجا قبله‌ی آب و گل است
نامه‌ی یاری که به هر ماهْ خوش
شاهِ برون هست و درون شاهْ خوش
هم به درون هم به برون ره برید
تا به نهایت نظر شه برید
گفت و سخن را به قوافل رساند
کشتی رقصنده به ساحل رساند
رفت و سخن را به سر جان زدم
آمدم و باده‌ی پیمان زدم
پیمایش کتاب