رفتن به محتوای اصلی

مثنوی شماره ۳۰ : «مثنوی بی‌خودی»

همدلم! همرزم من! بی‌باک شو
مست همچون خوشه‌های تاک شو
صحبت حق کار هر بیگانه نیست
سوختن هم شغل هر پروانه نیست
بزم دارم با رفیقان خدا
بزم من این رزم من در ناکجا
شحنه‌ای روزی بیامد: بزم کو؟
جرعه‌ای دادم ورا: رو بزم جو!
جنگ این عالم ببین جنگ منی‌ست
همچون جنگ گرم ترک و ارمنی‌ست
گرچه من با ارمنی دلخوش‌ترم
چون عرق‌های نهانی می‌برم
ارمنی و ترک همچون عشق و عقل
همچو بلوای جهان هست و نقل
من دم هست‌ام نه شرع بی‌زوار
نیستی سر می‌کشم این خوشگوار
عشق گرچه وحدت بسیارهاست
لیکن این مشّاطه‌ی بیدارهاست
عشق یعنی از دو سو هر کو بهین
هر که دل دارد ورای عقل و دین
دل یکی دین دارد و آن عاشقی
تو بیا گر نیک دانی لایقی
در میان جنگ‌ها بی‌خود نشین
هر که را بی‌خود بُد او را خود ببین
بی‌خودان را سهم کن جام نجات
بی‌خودی یعنی خروج از این ممات
بی‌خودی یعنی خدا را دوستی
هر چه غیر بی‌خودی چون پوستی
نطق من بنگر به سوی یار شد
این زبان با آن زبان همکار شد
جامه‌ها خوش کنده در سوی دیار
جام‌ها بالا کنون: ای یار! یار!
ای زمان در پیش ما نابود شو
ای زمین چون آسمانها دود شو
ساقی و پیمانه و این راه دور
موسقی بسیار و این بسیار نور
پیمایش کتاب