آسمان زوزهکشان کوهشکن کولبران
دوش کندم ز من و برد مرا روحپزان
جَستم از اوج فلک کلبهی اسرار شدم
نام خود گفتم و در منزل احرار شدم
نُه فلک، شانه به هم، دست به دست، آمده خوش
مجمع هیچکسان، ساعت شب، وقت خمش
: "هیچ دانی که تو سرمنزل اسرار شدی؟
زآدم و روح رها گشتی و بیدار شدی؟
پیک حق بودی و پیغامبر بیهمگان
هیچ دانی که سِر عشق شدی نامهرسان؟"
هیچ دانم که ندانم، چو یکی هیچکسم
نه به سر داشتم این لحظه بدینجا برسم
: "کار جان کردی و بر باد شدی تا به خوشان
جان بسیار بدادی و شدی جان جهان"
لحظهای صفر به خود، ساعت از آن لحظه خَمُد
گفت باش و به دمی هر چه که او گفت بشد
: چیست این لحظه به جز چرخش بیخویش خدا؟
: "ناخدا باش پسر! نیست خدا از تو جدا!"
مست از رایحهی عشقم و تابنده منم!
جُسته بودم که کهام، آه که یابنده منم!
خواهش روحم و میخانه و پیمانهی عشق
آتش جانم و آتشزده بر خانهی عشق
دیدی ای دوست چه سان ساعت افسانه رسید
نیستی بال زد و هست به کاشانه رسید
رمز را عشق بخوان، راه به جز عشق مدان
کار جز عشق مبین، بار به جز عشق مران
بادهات نوش کن و هیچ مگو باده حرام
معرفت تابِ حقیقت کن و بینام خرام
ناز از عشق کش و جان به سر عشق بِکَن
گل نیلوفر دل زلف کج عشق بزن
نور از عشق ببین، موسقی عشق شنو
کهنه را دور کن و نوش کن این بادهی نو
آمده بادهی تا که کُند خانهی نو
دم نو، خانهی نو، باده نو پیمانهی نو