به بیباکمردان دریای عشق
دو صد جان دهد حق ز بالای عشق
بپوشاند از خرقهی ایمنی
به عاشق زرّه دوزد از بیمنی
چون فارغ ز کار خلایق شوی
به کار حقیقت تو لایق شوی
به کار حقیقت شوی مرد حق
بپیوندی آخر سپاه فلق
قدم بر قدم تا به کوه عدم
فلک تا فلک تیغ بر فرق غم
دمادم زنی گردن مفتیان
کشیشان، خخامان، مُلایان، شران
شر و نیکشان نیک یکتا کنی
چون اینها کنی نیز حاشا کنی
چو هر باطلی از دم خود بد است
و هر بیحدی ز ابتدا بیحد است
تو بیحد کنی بیحدان تا خدا
و هم خاک و خون این خران هوا
.
.
چه خوش عالمی! آه بیجا حق است!
تمام هستیام عاشق از عاشق است
چه پیراهنی! پرپر از نور دل!
تمام و کمام؛ متصّل! متصّل!
.
.
به رویا شد و همدم روح شد
برون آمد و کشتی نوح شد
تو خود کشتیای، هم مسافر تویی
و هم ژنده این تن جراجر تویی
برو پاک شو زین همه فاجری
حقیقت بخر، جان ده گر تاجری
.
.
سراسر می و پاک شد جان ما
ز حقگوییاش چاک شد جان ما
بدان لحظه که جان به لختی نشست
جهانی به بالای جانی به آنی شکست
شهیدی از آن سو به سویم پرید
که چه وِر زنی ای حریف پلید
مرا خندهام زان پسرطفل خام
به بیرون زد از هستی بیدوام:
بیا ای پسر عمر برجای کن
بنوش این می و هر سویی های کن
یکی جرعه زد: وای بیهودهجام!
دُیّم جرعه را: نفرت از این خدام!
سیّم جرعه را زد: بده جام چار!
زد و بازگشت او به جام قرار
.
.
بلی دوستان، مستی و راستیست
ببخشیدمان گر کم و کاستیست
عدمجُستگان! راه بالا کج است
به زیر خوشان فرشها بیرج است
سوی حق بدین ساعت بیمنی
سلام ای دوانمردم روشنی