رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۰۸ : نفهمیدم که چرا خدای ...

نفهمیدم که چرا خدای مرا دیوانه آفرید. از خواب که بر می خیزم به رقص می خیزم. سحر نیز به رقص و مستی سر بر بالین نهم. همه غمانم را در همان میانه ی روز به خاک می سپرم. برو گم شو ای روز، ای طلعت نحس بیداری. من با رویابینان، با بی هوشان و مستان بیدارم. من با ایشان محشورم.

ای خسته من دست تو را بگیرم. نام مرا بخوان تا شبان تو را باز آیم. من تو را می دانم ای دیوانه. حقیقت تو را می خوانم. ما را که پندار نتواند از راه به در کند. من تو را می دانم و هر شبان سویت پر می کشم. حتی اگر صبح برخیزی و مرا به خاطر نیاوری. من تو را می دانم و این بس.

برو بمیر ای عقل. ای ملعون که هر دم به گرد سر من می گردی. برو بمیر ای عنصر اثیری. برو سوی این هزار فیلسوفان و زاهدان. این هزار اناالحقّ گویان و در باطل گردندگان. تو را با من چه کار. مرا بندگی حقّ است. من حقیرترین بندگان اویم. تا جان هست مرا در بدن خواهم گفت اوست حقّ. اوست حقّ و هر زمان که فرماید بادا مرا چنین مرهون رحمت خویش سازد.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب