رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۷۳ : اینجا که فرزندان آفتاب ...

اینجا که فرزندان آفتاب در میانه ی خلیج آزادی به کار انتشار نورند ذرّه های پلشت تاریکی از گوشه و کنار از پا ننشینند و هر دم عشوه ای شیطانی کنند. باری امّا آتشبار خدایان بر سر و دامان ایشان گشوده است. گفت بگو مردمانت آیین قدردانی به جای آرند پیش از آن که در خون حسرت از کف رفته خورند.

دم به درون کشیدم و بوی خوش نشنیدم،  هر چه بود بوی خون بود و آوای نیرنگ. تا غم آمد بر چهره ام گرد نومیدی پاشد عشق از میانه ی جانم گرد شادمانی پاشید. دور باد جان مردمانم از سایه سار سوگ! برادرانم، شمشیرهاتان برّنده! سپرهاتان بر فراز سرزمین استعاره و راز! که جان برود و ماجرای این ساز به سوز نکشد.

امروز به نان زنده ای،‌ فردا به معنا. امروز چو نان نرسد زندگی نتوانی، فردا چون معنا رخ پوشید نان خواهی داد و جان که عشق از گوشه ای یک نظر کند. امروز که می گویی خدا نیست پر از هوی ایی. فردا بی هوا پر از خدایی، که بی هوا نیز زیستن توان کرد، بی خدا نه.

امروز آسوده ای،‌ حال آن که هزار طوفان از کناره ها غرّان می غلتد و دست یار بر سر می کوبدشان که تو آسوده باشی، حال آن که تو ناسپاس هر چه خلق و خدایی. شاد باش و دم را غنیمت شمر،‌ که غم عشوه ی ابلیس است و دم اقلیم خداست. امروز شاد باش، که شادمانی تو بالاترین سپاس هاست.

به دریا شدم، همه دریا جامه ام شد. به کوه شدم، درختان آستینم شدند و بادها آوازم. پس موج ها قامت عریانی خویش به قدمت طوفانی روح فرو کاستند و جذبه ی ماه عبوس نیز نتوانست که مدّ خموشی کشد که جزر چشمان تو مرا به بالاترین ها کشید.

عاقلان گفتند که این ها همه مَثَل و استعاره،
از بخت بد ایشان عشق حقیقت زنده است.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب