رفتن به محتوای اصلی

شماره ۱۷۴ : روح از دستانم رها ...

روح از دستانم رها می شود. جان از گوشه ی چشمانم برون می ریزد. خواب تو را می بینم، در بیداری و در رویا. تو را می بینم که دستانم را می گیری و کلمات را از اعماق ملکوت قلبم فرو می ریزی. در بی زمان می غلتم و در بی مکان می رقصم. این غلت و رقص توست.

مردمان سویم می گیرند و من سوی تو می گریزم. من راز تو می جویم و ناز تو را، و مرا جز موسیقی ساز تو هیچ پشتی و پناهی نیست. طرب از سرچشمه ی نگاه توست و من رطب تنها از نخیل چشمان تو می چینم. به من هر چه نامردمی رواست که مرا جز جنبش مردم چشمان راضی نمی کند. 

گفتند زمین به گرد خورشید می چرخد و من دیدم زمین و زمان به گرد تو می چرخند. آوای روح جانم درنوردید و موسیقی تو پنج پرده از جانم برون کشید. سزاوارم که بمیرم و هر بار برآیم، که مرگ و زندگی نه تنها از تو، که برای توست. هر نفس که درون می کشم باید مردمان غمدیده ام بدانند که هوا هوای توست.

نامت لالای رستخیز من است. تو دام بر می نهی و من سر و جان و دامان چه بی محابا بر سر این دام می کشم. رسولان کلام چه بی گاه در می رسند و من دستانم چه ناگاه منزلگه این ناخواندگان می کنم. من فرزند نامشروع انسان بوده ام، که تو مرا دمیدی و به گاه از زهدان خدایی خویش برون کشیدی.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب