رفتن به محتوای اصلی

شماره ۲۴۰ : جان می رود به میانه ها ...

جان می رود به میانه ها ماجرا کند. نه ماجرای خود، که ماجرای دوست. جان مرکب جانان است و آن کند که او فرماید. جان می رود به میانه ها خون کند، نااهلان از صحنه ها برون کند. جان می رود قصّه ی جنون کند.

گفت من آمدم و یاران بادکار!
گفتم بیا این منت خادم طوفان سوار!
گفت دیدمت نیم آتش، نیم خاکستر.
گفتم اینک محشر آتش ببار!


جان بی خود که بود حال می رود بی جا شود. نیم دستی می زد غرقه ی دریاهای عبور، حال می رود بی هوا شود. تار بود، نیم سوخته بود و گدار بود، حال می رود که به جان دیگران عصا شود. جان از میان بر می خیزد که تقدیر دیرینه به پا شود.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب