رفتن به محتوای اصلی

شماره ۲۴۴ : کودک که بودم ...

کودک که بودم باری پنداشتم که بایست کار حقّ را نزد خلق برد. پس گفت ببر! بردم، سوختم، برگشتم. گفتم آن بگو ببر گفتنت چه بود؟ گفت باید کودکی تمام می سوختی.

امروز که قاره گرد سرزمین های نهانم با هیچ کس کارم نیست. حقّ را با حقّ می گویم و خورشید را در خورشید می جویم. خود بخواهد به هر کسش برساند. امروز بر ساحل رحمت آفتاب سوخته ی جهان های خدام.
 

نفسی که نیست از حقّ دم مردگان بگیرد
نفسی که از دم اوست چه غم کسان بگیرد؟
همه ی جهان بگشتم که ز دوست بار یابم
سخن دل است و در دم همه ی جهان بگیرد
نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب