رفتن به محتوای اصلی

شماره ۴۲ : فلانی می گوید خدا ...

 فلانی می گوید خدا هست. فلانی کتاب می نویسد که نه خدا نیست. در این سرزمین دو وجب آن ورتر هر کوچه اش کسی به ادّعای استادی و خدایی ست. آن سوی عالم که هیچ، به دو برگ عدد و چار ماشین اصم گویند که انسان خداست. اینان که میراث داران مفتیان و واعظان قدیم، آن ها نیز به چهره ی علم مفتیان امروز ما. بشر را فتح کیهان ها چه افتخاریست وقتی یک قدم به درون خویش نرفته است.

هر روزگار را دامی ست. دام امروز برای روح ها نیز این هیبت فریبنده. جهل در لباس دانش، چنان که دیروز به لباس مذهب. روح را به هر حربه ای این خدایان تحتانی باید که خفته و عقیم نگاه دارند. مبادا به قلّه های خویش رسد. مبادا سخن عشق گوش کند و به راه حقیقت گام نهد. دام های دیروز دیگر کهنه و بدرنگ و از جلوه افتاده اند. امروز را دام های جدید و هزار رنگ باید. امروز غداره کشان را باید القاب خوش و نو باشد.

مرا دیگر سخنی با هیچ کس نیست. نه مدّعی، نه منکر. هر که را دوستدارم با او سخن بگویم. هر که را که اهل صفاست خاک پاش شوم. به هر کجا روم عَلَم خیال کشم. عاشقان را دریابم که بدین کار مرا عهد دیرین است. ولی مدّعی را دوست بدارم و به خدای واگذارم، منکر را نیز. که وقت ایشان نیز فرا خواهد رسید. ساعت هر کس آری فرا خواهد رسید، حتی اگر آن ساعت تاریک ترین ساعت زندگیش باشد.

باز آمد او نزد دلم، خندان و رقصان، شاد شاد
انگار جان وی خدا از ابتدا آزاد زاد
گفتم که ای رمز فسون، فریاد زین چرخ نگون
گفتا که خالی حلمیا جانت ز هر فریاد باد


من نیز از آن ساعت آزادم. تا پیش از آن همه ی نام ها برده بودم، چو به نام وی رسیدم از همه جهانم گرد برخاست. قرن ها گذشت، سال ها گذشت، ماه ها و روزها و ساعت ها گذشت تا من نیز به ساعت خویش رسیدم که تاریک ترین ساعت همه زندگیم بود. گویی که طولانی ترین نیز، چون تاریکی پیش از طلوع. امّا نام ورا بردم، تنها نام ورا، از همه ی نام ها جدا. آمد. دستم گرفت، به جان خواندم و سفر آغاز شد.
 

 

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب