رفتن به محتوای اصلی

شماره ۴۴۷ : افسانه ی جان های دلیر ...

 افسانه ی جان های دلیر شنیده ای، ای دوست؟ افسانه گویم نه زین رو که امروز از ایشان بی اثری ست. زین رو که مردمان عصر از دلیری گریخته و زبونی گرامی داشته اند. زین رو که تاریکی، همه سو آذین بسته است. روشنی ورنه چون همیشه بر مدار خاموش خویش است.

پس من امروز از پس قرن ها، افسانه می گویم. افسانه های زنده، افسانه ی جان های دلیر. افسانه ی پرچم های بلند. افسانه های خدا، که بشر گوش هایش را روزی بر آن بست و گفت من خدا را کشته ام. پس آن روز زبونی زاده شد، عقل پیروز گشت و ابلیس قهقهه زد.

امّا من امروز عقل را کشته ام و ابلیس را دلقک تخت و تاج خود کرده ام. آفتاب بر شانه هایم زاده است. امروز ققنوس خاموشی ست که سر کشیده است ومن غرب را به رندی به سوی خود کشیده و در همسایگی خود به قتل رسانده ام.

حال نزدیک تر شو!‌ ای انسان ملول! نزدیک!
بشنو افسانه ی جان های دلیر که هیچ افسانه نیست.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب