رفتن به محتوای اصلی

شماره ۹۱ : آن مستی ها که بر زمین ...

آن مستی ها که بر زمین کردی همه بیهوده! همه بازیچه! این است مستی راستی. آن همه افسانه کردند که این باده چیست؟ یکی گفت شراب است. یکی گفت آب و یکی گفت سراب. من به تو می گویم که این باده از سرمنزل خواب است. خوابی ست همه بیداری.

این جهان و مردمانش همه بیدار! همه بیدار! بیدار خواب. آن جهان و مردمانش همه خواب! همه خواب! خواب بیدار. تو که رازشناسی رمز سخنم می دانی. تو می دانی که «آن» چیست.

در بازار می رفتم، درویشی نزار آمد و گفت من همه فقرم و خدای تنها مراست که بذر فقر می کارم و ساقه ی غنا می دروم. گفتم ای نزار! تو را این فقر، این ریش و پشم، این ژندگی، این بی خانگی همه نخوت است و غرور. همه خودنمایی ست. فقر آن است که از هوی تهی شوی. حال بنشین کنجی ذکر گوی. پنداری ذکر خدای می گویی. این اذکار که می گویی همه اذکار نفسانی ست،‌ حتی اگر در میانه یکی دو نام خدای نیز گویی.

سالکان را کس به ظاهر و خرقه بر زمین نشناسد. سالکان را چشمان زلال است و قلب های پاکیزه. نه هوسی که کس بشناسدشان و مجیز سلوکشان گوید. هیچ سالکی تمثال از در و دیوار نمی آویزد و جز به قلب خویش مقدم حقّ نمی آراید. 
سالک را هیچ کس نمی شناسد، جز خدای.
سالکان حقّ،‌ گمنامان زمانند.

نسخه ی قابل دانلود کتاب روح
پیمایش کتاب